تو مگر از دلم خبر داری؟!
حرفهای نگفته ای دارم؛ حرفهای نگفته ای داری
از سرت دست بر نمی دارم؛ از دلم دست بر نمی داری
شعر و باران و هر چه نا ممکن، در نگاه تو شکل می گیرد
من تو را عاشقانه می میرم، تو اگر عاشقانه بگذاری
باز هم چتر و کوچه و باران، هق...هق بادهای سرگردان
حجم سیال سایهیی در مه، تلی از عقده های تکراری
آه! بگذار بگذریم از من؛ تو بگو بر سرت چه آوردی؟
مثل این ابرهای دم کرده، با خود و من تو در کلنجاری
من هنوز آن غروب یادم هست؛ گریه های تو خوب یادم هست
در تب شوق و شرم و اشک و غرور، گفتی (آهسته): دوستم داری؟
امشب از شعر و گریه سرشارم، حس و حالی نگفتنی دارم
حس و حالی نگفتنی دارم، آری، آری، عزیز من!..... آری
خوب من! واقفم که ممکن نیست، چشم های تو را ببینم باز
هی مخواه از تو دست بردارم، ....... تو مگر از دلم خبر داری؟!
ادامه مطلب
[ دوشنبه 90/6/7 ] [ 4:0 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]